عنکبوت
چشم که باز کردم از نور پخش شده بر فضا معلوم بود که هوا آفتابی است، لذت خواب در تنم گیر افتاده بود و خیال رهاییاش را نداشتم، و خیال چرتی دوباره قلقلکم میداد.
اما جملهای مرا همچون میخ از رختخواب گرم و نرمم کند و هراسان مجبور به نشستم کرد.
عنکبوت رو ببین چقدر بزرگه! جملهای بود که یک پسر پنج ساله را به وجد آورده بود. از جایم بلند شدم و خیزی به سوی عنکبوت برداشتم. عنکبوت محترم از مأمن خود خارج شده و در لابهلای عروسکهای چیده شده در انتهای تخت پسرم جا خوش کرده بود.
احتمالا شب را بر سر و صورت ما گشت و گذار کرده بود و خسته از این سیاحت داشت چرتش را میزد، به یاد خبری افتادم که چند وقت پیش خوانده بودم، نوشته بود: هر کس از اول عمر تا زمانی که دار فانی را وداع نماید حتما پنج یا ششتایی عنکبوت در حال خواب نوش جان مینماید، و این یک تحقیق علمی بود و قطعیت داشت. در خیالم به خوششانسیاش که خورده نشده بود طعنهای زدم، ولی این طالع مبارک دوامی نداشت و اندکی بعد قرار بود کشته شود.
از جایم بلند شدم و خیزی به سوی عنکبوت برداشتم، چشمم دنبال چیزی میگشت تا با آن لهش کنم، پتوی صورتی رنگ کوچکی دم دستم بود، برداشتم و با اعتماد به نفس به سمت عنکبوت محترم پیش رفتم. دخترک که تکیه بر تخت نشسته بود، داد گریه را سر داد که: با پتوی من نکش، آخه پتوی من کثیف میشه! پسرک بیمعطلی جوابش را داد: گریه نکن لعیا میشوریمش.
نزدیکتر شدم، تمام جرئتم را در دستها و چشمانم جمع کردم،
هر چه از فاصله کاسته میشد جسارتم انگار که آب رفته باشد، کم میشد.
عنکبوت همان حشرهی مقدس، کابوس سالها زندگی من، موجودی که شبها رویای شیرینم را میربود و وحشت را نثارم میکرد. هراسان چراغها را روشن میکردم و به دنبال عنکبوت پتوها را میتکاندم و زیر بالشتها را با چشمان نیمه باز جستجو میکردم و چون نمییافتم با خیال اینکه حتما خواب دیدهام، بعد از اینکه آسایش را از دیگران سلب کرده باشم دوباره به خواب میرفتم.
سرم را جلوتر میبرم با فاصلهای شاید فقط پنجاه سانت در اندام موزون و شکل و شمایلش دقیقتر میشوم، پاهایش را میشمارم، هفت پای دراز خمیدهی قهوهای رنگ و البته زیبا.
صدای درونم میگوید اگر کمی کوچکتر بود با همین پتوی صورتی رنگ کلکش را میکندم، ندای درونی دیگری میگوید : الان هم میتونی ترس نداره که! اما تصور اینکه با پاهای درازش شروع به راه رفتن کند، تمام تنم را به لرزه درمیآورد.
پسرم میگوید: میدونی مامان، از بین تمام حشرهها من عاشق عنکبوتم. با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهش میکنم، بی هیچ کلام یا اظهار نظری.
دوباره تمام تنم جرئت میشود و مرا به جلو هل میدهد، اما به غیر از کوباندن نگاهم بر سر و صورتش کار دیگری از دستم برنمیآید. عقبنشینی میکنم. دخترک با صدای آمیخته با گریه میگوید: من عنکبوت دوست ندارم، آرام و زیر لب میگویم: منم دوست ندارم و با امید اینکه به خواب عمیق فرو برود و فعلا هوای گشت و گذار به سرش نزند، تا همسرم برسد، در دل دعا میکنم.
همسرم که میآید هر دوتا بچه انگار که در خانه روح دیده باشند جلویش میپرند، پسرم گوشهی کتش را در دست گرفته و به سمت اتاق میکشد و میگوید: بابا بیا بابا بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم،
دخترم هر دو پای پدر را بغل کرده و میگوید: بابا میشه منو بغل کنی، نمیخوام عنکبوت منو بخوره،
پسرم اخمهایش را در هم میکشد و به دختر دو ساله تشری میکند که: اه لعیا چرا گفتی؟! میخواستم بابارو غافلگیر کنم و با جیغ و هوار شروع میکند به بالا و پایین پریدن.
سعی میکنم تا آرامش کنم و میگویم: بابات نفهمید که! تو برو نشونش بده، با اینکه قبول نمیکند اما راه اتاق را در پیش گرفته، و داخل میشود، پدر که دخترک را بغل گرفته وارد اتاق میشود و با دیدن سورپرایز تدارک دیده شده، لبخندی حاکی از اینکه: به خاطر عنکبوت چه قشقرقی به راه انداختهاید به سمت من حواله میکند.
میگوید: دستمال کوچکی برو بیار تا بگیرمش. سریع برای آوردن دستمال به سمت آشپزخانه میروم، دستمال آبی رنگی که مخصوص پاک کردن نم اطراف سینک هست را برداشته به سمت اتاق برمیگردم. دخترک از بغل پدر پایین آمده و گوشهای در انتظار، کنار برادر ایستاده است.
همسرم دستمال را میگیرد و به سمتش میرود، میگویم جوری بگیر که نمیره، گناه داره آخه! بیتفاوت به حرف من جلوتر میرود، در دل میگویم: خدا کنه فرار نکنه بره زیر تخت، اون وقت شب رو کجا بخوابیم؟! که عنکبوت محصور شده در دستمال آبی را در دستان همسرم میبینم. و آنچه احساس میکنم آرامشی است که در درونم جاری میشود.
عنکبوت راهی باغچهی حیاط کوچکمان میشود و پی سرنوشتش قدمهای سریع برمیدارد، و اصلا نمیداند که چرا چرتش پاره شد، و هیچ وقت نمیفهمد که مرگ از بیخ گوشش رد شده است، و به راستی که مرگ از رگ گردن هم به ما نزدیکتر است.