زوزههای باد چه میگویند؟! امشب انگار دلش تنگ است. غصهها دارد.
اندکی مینشینم و دل به طغیانش میدهم. غمش غمناک است.
گاهی هقهق، گاهی ریزریز در دلش میگرید.
چه میخواهد؟! از چه دلتنگ است؟! نمیدانم!
درخت گیلاس زیر بار اندوهش سر فرود آورد، خم شد، سجده کرد، دعا خواند. شاید آرام گیرد دل بیقرار و مشوشش.
باد خندید، نه برای دردش، برای داشتن درخت گیلاسی که روزگاری از خواب خوش با ناز بیدارش کرده بود. پاداش خوبی خوبی است، نباید جز این باشد!
باد درخت گیلاس را دارد، شانههایش را چه بیمنت در آغوش میگیرد و چه بیریا میبوسد برگ برگ سبزش را، و چه صادقانه و بیواهمه سرش سوار میکند، هر آنچه در دل دارد، میکوبد و میغرد و میگرید.
درخت گیلاس هنوز دارد دعا میخواند.
چرا مردم نمیدانند، زمان خشم و اندوه و پریشانی، به جای کینه و قهر و آشفتگی، برای هم، فقط باید دعا خوانند.