نگاهم، بالی میزند و میچرخد، و از پنجرهی باز رو به حیاط کوچک خانه، بر روی قفسی که گوشهی بالکن رها شده و مانده است، مینشیند. یک قفس بدون پرنده!
نگاهم، دلم را با نجوایی به سوی خود میکشاند، و دلم پر از حسی میشود که مرا درگیر تناقض میکند.
هم شادی و هم غم. هم آزادی و هم حبس و دلتنگی.
از اینکه قفسی خالی از پرنده است، از اینکه محبوسی درونش نیست، خوشحال میشوم. اما دلتنگ، تنهایی قفس بودن هم، خود درد دیگری دارد. چقدر سوت و کور و بیروح و اندوهناک بود فضای داخلش. چقدر دلش برای شور و نشاط جریان یک زندگی لک زده بود.
اما زندگی در قفس مگر شوری برای پرنده دارد؟! مگر دلتنگی قفس برای پرنده معنا و مفهومی دارد؟! البته که ندارد. این را باید به قفس آموخت. باید یاد بگیرد که محکوم است به تنهایی. شاید نگاه من تنها یار ابدی انزوای بیپایانش باشد!