گلهای رز صورتی و زرد و قرمز در باغچهی کوچک حیاط دلبری میکردند. و نجوا کنان در گوش همدیگر در حال پچپچ بودند.
پسرم یک شاخهی صورتی رنگ را برایم پیشکش میکند. به وجد میآیم و لبخندی را گوشهی لبم مینشانم، اما لحظهای نمیگذرد که خوشحالیام آمیخته به اندوه میشود. اندوه گل صورتی رنگی که هماکنون در دستانم است.
براستی که دیگر عمرش به پایان رسید!
همین چند لحظه پیش بود که از شور زندگی برای بغلدستیاش آواز میخواند. چه حرفها که قرار بود به دست باد، راهی هر کوی و برزنی کند. چه خواستههایی که صبح همین امروز برای خاک ردیف کرده بود.
هر قدر هم تقلا کنم نمیتوانم او را به اصلش برگردانم، امکان احیای دوبارهاش دیگر از محالات است.
درنگ میکنم، به راستی که انسان هم همینگونه است، تا زمانی که وصل است به اصل خویش، زنده است، زنده از نوع زندگی. اما همین که از اصلش جدا شود دیگر آن انسان سابق نخواهد شد، دیگر امکان وصلش به راحتی میسر نخواهد بود. و روزگار را در تمنای رسیدن به اصل خویش خواهد گذراند، و مولانا چقدر زیبا گفته است:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش