پسرم یک هستهی کوچک را کف دستم میگذارد. هستهای به سفیدی برف، بسیار نرم و لطیف، انقدر که اگر با ناخن اندکی فشارش دهم، خیلی راحت سوراخ شده و حتی له خواهد شد. و این هستهی زیبا و بسیار حساس، هستهی یک گوجه سبز نقلی بود که هنوز فرایند سفت شدن را طی نکرده بود.
چشمم که به بافت مخملی و سفیدش گره خورد از زیباییش شگفتزده شدم و شروع کردم به نوازش کردنش، اما در یک آن، چیزی توجهم را جلب کرد و آن تلخی این هستهی سفید و لطیف و حساس بود، که اگر وسوسه شده و در زیر دندان لهش میکردم، مزهی تلخیش تمام شیرینیاش را در نظرم محو میکرد.
این نکته باعث شد ذهنم به چیز عمیقتری هدایت شود و آن مربوط میشود به برخی از خانمها، خانمهایی که در کمال ظرافت و زیبایی ظاهر، درونی تلخ و متعفن را به یدک میکشند، خانمهایی که وقتی در ظاهرشان مینگری با افسون تمام اغوایت میکنند، چرا که پستی درونشان را هنرمندانه در زیر چهره پنهان نمودهاند.
در این روزگار عجیب و غریب که خیلی چیزها حرمت و ارزش خود را از دست داده است، با شنیدن برخی مسائل سخیف، مغزم شروع به سوت زدن میکند.
شنیدن خبرهایی راجع به زنان متأهلی که حتی با وجود بچه، وارد رابطه با مردان مجرد و یا متأهل میشوند و از شدت کثیف بودن لجنی که همچون باتلاق هر لحظه درونش غرق میشوند ککشان هم نمیگزد، حال مرا دگرگون میکند.
در حالی که نمیدانند تنها چیزی که در حال نابود کردنش هستند جوهرهی باارزش وجودشان است که روزگاری بدون ذرهای منت پیشکششان شده بود، نمیدانند که همچون هستهی تلخ و نارس شکنندهاند و با اشارهای به سادگی له خواهند شد.