دقیقا یادم نیست چند سالم بود، شاید دوروبر یازده ویا دوازده سال بودم که با پدربزرگ و مادربزرگ برای سحری بیدار میشدم. بیشتر وقتها خانهی آنها بودم، میتوانم بگویم بیشتر از خانهی خودمان روزگار زیبای کودکیم با آنها سپری میشد. دعای سحر لذتبخشترین صدایی بود که گوشم را نوازش میکرد و بانگ اینکه تو بزرگ شدهای و مثل بزرگترها باید بیدار شوی و سحری بخوری در سراسر وجودم طنین انداز بود.
پدربزرگم میگفت: اگه بتونی سه روز، روزه بگیری خدا از گندمهای بهشتی چندتا دونه میذاره توی دلت، اون وقت بقیهی روزهارو خیلی راحتتر از قبل میتونی تحمل کنی و ادامه بدی. این حرفش برایم به یک باور درونی تبدیل شده بود، و به امید اینکه خداوند بعد سه روز دانهی بهشتی را در دل کوچکم به ودیعه بگذارد، با شور و شوقی وصفناپذیر، گرسنگی و تشنگی سه روز اول را با جان و دل تحمل میکردم، و روز چهارم وقتی که دانههای بهشتی روانهی دلم میشد، بقیهی روزها به صورت معجزهآسایی برایم راحتتر از قبل میشد.
امروز بعد از سه روز، روزه گرفتن، حضور دانهها را در دلم احساس کردم، باوری که سالهای سال در گوشهی ذهنم اتراق کرده و برایم درونی شده و تحمل سی روز روزهداری را برایم بسیار راحتتر و دلچسبتر کرده است.
به راستی که باورهای آدمی مخصوصا باورهایی که ریشه در کودکی دارند، نقش بسیار مهمی را در زندگیاش برعهده دارند. باورهایی که با تکتک سلولهای انسان عجین شده و در تمامی عصبهای مغزش ریشه دوانده است.
امروز فکر می کنم پدربزرگ متفکر من، برای اینکه بخواهد فرهنگ روزهداری را برای نوهی خردسالش جا بیاندازد، چه باور محکم و عمیقی را در دلش جا داده است، برای اینکه از سختی و گرسنگی چند روزهی اول پا پس نکشد تحمل چند روز اول را با رویش امیدی زیبا در دلش به یک عادت تبدیل کرده است.
و امروز درسی که از این رفتار پدربزرگ عزیزم که سالهاست دیگر ندارمش میگیرم، این است که باید تمام تلاشم بر این باشد تا باورهای سازنده را در وجود کودکانم بکارم، باورهایی که آنها را بالا بکشد و ارتقاء دهد.