خانم میم توی مغزش ساعت کوک شدهی خودکار دارد، صبحها قبل از خورشید بیدار میشود. انسان معتقدی است، نماز صبحش امکان غذا شدن پیدا نمیکند، همیشه سر وقت است. صبحانهی همسر و فرزندانش مثل نماز صبح از واجبات است. شروع به گردگیری میکند، کار هر روزش است، ذرهای گرد را کسرشان میداند. رنگ و رویی برای کاشیهای حیاط نمانده است، هر روز جارو شده و شسته میشوند، خارش دستانش به خاطر اگزما امانش را بریده، اما مگر ول کن است؟! در مورد درس و مشق بچههایش جدی است، گاها عصبانی میشود و در دل حرص و جوش میخورد که چرا نمیفهمند و چقدر بازیگوش هستند. وقتی برای خانم همسایه که هرازگاهی دری میزند و احوالی میپرسد ندارد، ذرهای تامل کند از کارها باز میماند، ناهارش سر وقت آماده است.
شانه برای سر خوردن لای موهای مجعدش لحظهشماری میکند، اما هنوز فرصتی برای کشیدن دست بر سر و صورتش مهیا نمیباشد. فقط هنگام عروسیهاست که صورتش رنگ آرایش را میبیند بقیهی روزها بیروح و سرد است. اکثرا بوی پیاز داغ میدهد، بعد از ظهرها چرتی نمیزند، همیشه چشمانش خسته است. شام راس ساعت مشخص خورده میشود. با همسرش فیلم نمیبیند چون باید بچهها را سر وقت بخواباند و برایشان کتاب بخواند، چای همسرش آماده است، اما فرصت صحبتی نیست، چون باید سینک آشپزخانه خالی از ظرف باشد، گوشی اندروئید ندارد و از اینیستا و تلگرام و واتساپ و… هیج سر در نمیآورد. شب خستگیاش را نثار بالش میکند و بیهوش میشود.
فرشتهای به خوابش میآید و میگوید: به کجا چنین شتابان؟! کمی بایست و به خودت نگاهی بیانداز، چرا همیشه مثل مورچه در تکاپویی! کمی هم ملخ باش. به چروک چشمانت، موهای رنگ نشدهات، به اگزمای دستانت، به جوانیات که ارزان به روزگار در حال فروختنی بیاندیش. روزی میرسد که بچههایت بزرگ شده و پی مشغلههایشان پر کشیدهاند، و تو ماندهای با اندوه سالهایی که گذشت، بدون اینکه بدانی چگونه گذشت، سوالهایی که ذهنت را بیمار کرده، که جونیام چه شد؟! و میشوی مثال بارز جملهای که میگوید: “او از زندگی گذشت اما زندگی نکرد”