عنکبوت چشم که باز کردم از نور پخش شده بر فضا معلوم بود که هوا آفتابی است، لذت خواب در تنم گیر افتاده بود و…
نویسنده: ویدا منصوری
حرف حق
یکی از گوشوارههایم ناخواسته افتاد، عجلهای که داشتم باعث شد روی اوپن آشپزخانه رهایش کنم، تا در فرصت مناسب دوباره گوشم کنم، و بکلی فراموشش…
دوستی
دوستی در روز دهم ژوئن سال2004 در توکیو، مردهای را که جامهی خواب بر تن داشت، پیدا کردند. فکر میکنم بیشتر کسانی که با جامهی…
زوزههای باد
زوزههای باد چه میگویند؟! امشب انگار دلش تنگ است. غصهها دارد. اندکی مینشینم و دل به طغیانش میدهم. غمش غمناک است. گاهی هقهق، گاهی ریزریز…
محکوم به تنهایی
نگاهم، بالی میزند و میچرخد، و از پنجرهی باز رو به حیاط کوچک خانه، بر روی قفسی که گوشهی بالکن رها شده و مانده است،…
اصالت
گلهای رز صورتی و زرد و قرمز در باغچهی کوچک حیاط دلبری میکردند. و نجوا کنان در گوش همدیگر در حال پچپچ بودند. پسرم یک…
روزگار خوب
روزگارم خوب است. تنهایی را به شاخهی بلند درخت گردویی گره زدهام، تنها نیستم. هنوز هم هستند دوستانی یکرنگ که به خاطرم بیاورند زندگی همین…
دوستانی دور اما نزدیک
میخواهم از دوستانی بنویسم که فاصلهها توانسته است فرسنگها از تو دورشان کند. فاصلههایی که بسیار خسیس هستند و امکان نزدیک بودن را بیرحمانه از…
خواب قصهها
شب بود. از وقت خواب بچهها گذشته بود. برای پسرک و دخترک باید قصه میخواند. کتاب را برداشت. پرت و پلا خواند. زبانش نمیچرخید.کلمات پرواز…
جوهرهی وجود
پسرم یک هستهی کوچک را کف دستم میگذارد. هستهای به سفیدی برف، بسیار نرم و لطیف، انقدر که اگر با ناخن اندکی فشارش دهم، خیلی…